اگر بخواهید تحلیل جامعه شناسانه از این داستان ارائه دهید چه می گویید ؟! منتظر نظرات زیبای شما هستیم .
درختی که شاخ و برگ زیادی داشت برگهایش را اذیت می کرد و می گفت شما زندگیتان را مدیون من هستید و اگر من بخواهم می توانم شمارا بر زمین بریزم . سپس شاخه هایش را تکان می داد تا برگها بریزند و آنها را به تمسخر می گرفت . آخرین برگ از او خواست تا این کار را نکند و به او گفت که بدون برگ نمی تواند زنده بماند .
ولی درخت بی توجه به در خواست برگ آن قدر شاخه هایش را تکان داد تا همان یک برگ نیز فروافتاد . روز بعد ، هیزم شکنی که از همان نزدیکی می گذشت با دیدن در ختی بی برگ به گمان اینکه او مرده است به سویش رفت و او را نقش زمین کرد .
درخت سرشکسته ، کنار برگها به زمین افتاد او برای ادامه حیات به برگها احتیاج داشت ولی خود خواهیش اورا نابود کرد .
( به نقل از هشت بهشت )
باتشکر فراوان از خانم معینی فر عزیز
اصل نهم
"دیده شدن"؛ این اولین نشانهی بحرانی شدن چیزهاست. آنچه که به چشم میآید و در نظر گرفته میشود، چیزی است که دیگر در جایگاه سنتی و همیشگی خود قرار ندارد.
آن هنگام که معنا در محاق قرار میگیرد و دیگر هرگز سنتها پاسخگوی نیازها نیستند، چیزها و امور بحرانی میشوند ومعانی دچار اعوجاج.
به نقل از آنتی تز
پرسش از ایران و ایرانی
در طول تاریخ چند هزار سال گذشته، «ایران به مثابه ابژه شناخت» همواره در کانون توجه محققان ایرانی و غیر ایرانی بوده است. این توجه به ویژه در دهه های اخیر بسیار بیشتر نیز شده است. ایرانی کیست، چگونه زندگی می کند و چه می خواهد؟ اینها پرسش هایی هستند که نه تنها مردم ایران را بلکه بسیاری از مردم دنیایی که ما را نظاره می کنند، به خود مشغول داشته است. ایرانی کیست؟ این پرسش نه تنها برای ایرانیان بلکه برای بسیاری از مردم جهان از جمله مردم شناسان غربی، پرسشی مهیج، مهم و در عین حال بسیار دشوار بوده است. سنت مطالعات ایرانی در غرب با هرودت آغاز می شود. هرودوت[1] (84--432 BC) پدر علم تاریخ و مولف «تاریخ هرودوت»[2] در کتابش به شرح «جنگ های ایرانیان و یونانیان» و توصیف و تحلیل شخصیت و زندگی ایرانی می پردازد.[3] او به ستایش ایرانیان می پردازد و آنها را به نیکی یاد می کند[4] و نگرش منفی یونانیان از مردم ایران را نقد کرده و می نویسد: «پشینیان مردم ایران زمین با چشم بیگانه دیده اند و آنها را کمترین شمرده اند. آنها شیوه زندگی ایرانیان را درک نکرده اند و اغلب خصمانه به آنها نگریسته اند.
در نتیجه ضرورت دارد که هم منشاء تعصب خودمان را بشناسیم و میزان درستی و اعتبار منابعی که درباره ایرانیان برای ما اطلاعات می آورند» ((Hirsch 1985: ix .
هرودت برای اصلاح تلقی یونانیان مثال های متعددی از رسوم و سنن ایرانیان می آورد. در جایی به روحیه نوخواهی و تسامح و گشودگی دل و دیده این مردم به فرهنگ های دیگر اشاره می کند و می نویسد: «هیچ ملتی به سهولت ایرانیان رسوم ملت های دیگر را اخذ و اقتباس نمی کنند. آنها لباس را از مادها اقباس کرده اند، چرا که آن را بهتر از لباس خودشان یافتها اند. و در جنگ ها زره مصریان را بتن می کنند. به محض دیدن اشیا و لوازم لوکس، فورا مثل آن را می سازند و آن را از آنِ خودشان می کنند. از میان چیزهای نوظهور، آنها شهوت رانی غیر طبیعی را از یونانی ها آموخته اند. هر کدام چندین همسر دائم دارند و همچنان تعداد زیادی زنان صیغه ای یا موقت»[5]. از آن روزگار تا به امروز ایران همواره درمطالعات اروپایی ها و غربی مطرح بوده است. محققان غربی در تمام طول تاریخ کم و بی از همین سنت هرودت پیروی کرده اند.[6] شیوه بیان و تحلیل هرودوت توصیف فرهنگ مردم ایران همراه با قضاوت های ارزشی خاص خود است. او بر چیزهایی که شیوه زندگی ایرانیان را از یونانیان متمایز می ساخته تاکید و توجه می نماید. بعد از هرودت بسیاری از نویسندگان یونانی در باره امپراتوری پارس و ایرانیان نوشته اند، از جمله مشهورترین آنها افلاطون و ارسطو مشهورترین فیلسوفان کلاسیک غرب است. هر دو آنها نگرش منفی به ایرانی داشتند و تاثیر عمیقی بر نگرش نسل های متمادی بعد از خود در باره ایرانیان بجای نهادند. ارسطو فصلی از کتاب سیاست[7]خود را به خٌلقیات ایرانیان اختصاص می دهد. ارسطو در این کتاب «ایرانیان» را «بربرها» می نامد و معتقد است بربرها بر حسب طبیعت «برده» هستند، زیرا آنها فاقد خِردند» (Hirsch 1985: 194). هرودت و فیلسوفان یونانی سنتی را پایه گذاری کردند که از آن زمان تا به امروز ادامه پیدا کرده است. بخصوص «نامه های ایرانی» نوشته منتسکیو توانست سرآغاز دیگری برای پرسش از کیستی ایرانی باشد . به تعبیر رامین جهانبگلو
حدود سه قرن پیش وقتی مونتسکیو، فیلسوف بزرگ عصر روشنگری، کتاب «نامههای پارسی» را نوشت و در برابر رفتارهای دو گردشگر ایرانی در پاریس این پرسش را طرح کرد که «چگونه میتوان ایرانی بود؟» شاید گمان نمیکرد که در پی سه قرن گذشت زمان، همچنان ایرانی بودن و چگونه ایرانی بودن، نه فقط موضوع بحث و گفت و گوی گروهی از ایرانیان، که یکی از سوژههای مهم روز هم باشد.[8]
سنت شرق شناسی انباشته از این متون است. همچنین محققان بزرگی مانند هانری کربن، رنه گروسه، رومن گیرشمن، لویی ماسینیون، هنری ماسه و ده ها محقق دانشگاهی دیگر در قرن بیستم به جستجوی «روح ایرانی» بوده اند.[9] حجم دانشی که غربیان و غیرایرانیان برای پاسخگویی به پرسش ایرانی کیست، آنقدر گسترده است که می توان با آن دانشنامه ای عظیم فراهم ساخت. از اینرو، نمی توان و لزومی ندارد تمام این تلاش ها را در اینجا مرور کرد. تنها اجازه دهید به برخی از تازه ترین این تلاش ها نگاهی بیاندازیم. پرسش ایرانی کیست؟ میشل فوکو فیلسوف و اندیشمند صاحب نام را دو بار به ایران کشاند تا ببینید «ایرانی ها چه روایی در سر دارند؟» [10] پاسخ فوکو این بود که «نظام حقیقت آنان با نظام حقیقت ما یکی نیست.» و جمع بندی او از مشاهداتش از حوادث سال 1357 و تلاش ایرانیان برای پایان دادن به نظام سیاسی شاهنشاهی این بود که «مردم ایران با قیام شان با خود گفتند که ما باید همه چیز را اعم از تشکیلات سیاسی، نظام اقتصادی و سیاست خارجی را تغییر دهیم اما به ویژه باید خودمان را تغییر دهیم و باید شیوه بودن مان و رابطه مان با چیزها، با دیگران، با ابدیت و خدا تغییر کند». [11] و به اعتقاد برای این تحول در آن زمان ایرانیان روح تازه ای را جستجو می کنند: اسلام. به قول فوکو ««اسلام در سال 1978 افیون مردم نبوده است، دقیقتا روح یک جهان بیروح بوده است»[12]تقریبا دو دهه بعد روزنامه نگاری از غرب درصدد برمی آید که روح ایرانیان را دوباره احضار کند و از آنان بپرسد شما کیستید و چه رویایی در سر دارید. ساندرا مکی، روزنامه نگار آمریکایی در کتاب «ایرانیان: پارس، اسلام و روح یک ملت» (Mackey 1996: 278)[13] این سوال را مطرح می سازد که «ایرانیان چه کسانی هستند؟» هدف مکی به عنوان روزنامه نگار یافتن پاسخی برای ایرانیان امروزی است، نه ایرانیانی که در قرون گذشته یا دوره ای معینی از تاریخ گذشته زندگی می کردند. او به ایران سفر کرده و بعد از مشاهدات طولانی، این پرسش برایش مسئله ای غامض شده است. او مسلما محقق، مورخ یا جامعه شناس دقیقی نیست. اگر می بود اشتباهات فاحش نمی کرد، [14] اما روزنامه نگار سخت کوش و تیزبینی است. او بجای مشاهده حوادث عجیب و غریب و گردآوری اطلاعات از دیدنی ها و شنیدنی های سیاسی یا اقتصادی و اجتماعی ایران، چیزی که بین روزنامه نگاران بسیار مرسوم است، به لایه ای عمیق تر جامعه ایران توجه کرده و درصدد تهیه گزارشی درباره هویت یا «روح ایرانی» برآمده است و برای این منظور سراسر تاریخ ایران از دورترین نقطه آن تا امروز را وارسی می نماید. در واقع، کشف روح ایرانی، بیش از نرخ تورم، آمار معتادان، کشته های تصادفات اتومبیل یا دختران فراری، یا خبرهای مربوط به مشاجرات سیاسی بین ایران و غرب (آمریکا) توجه این روزنامه نگار را بخود جلب می کند. محسن ثلاثی مترجم و پژوهشگر انسان شناس ایرانی از جمله انبوه ایرانیانی است که در سال های اخیر با پرسش کیستی ایرانی درگیر بوده است. او در مقدمه «جهان ایرانی و ایران جهانی: تحلیل رویکرد جهانگرایانه» (1380) نتیجه و نظریه خود درباره روح ایرانی را خلاصه کرده و می نویسد: شواهد تاریخی و مشاهده های عینی نشان می دهد که در رفتار فرهنگی ایرانیان رویکردی جهانگرایانه هست که باعث شده آمادگی پذیرش و جذب فرهنگ های دیگر و رابطه متقابل اثرگذاری و تاثیر پذیری با دیگر قومیت ها را داشته باشند ، اقوام و فرهنگ های دیگر را با خود بیگانه نشمارند و به جای دفع و رد آنها و سر در لاک خود فرو بردن ، به همدلی و سازگاری با آنان گرایش داشته باشند. دوری گزینی از جهان بزرگ و ستیز با آن خصلت ذاتی و همیشگی فرهنگ ایرانی نبوده است. در کتاب حاضر کوشش شده این ارزیابی با استناد به واقعیت های فراوان مشهود در تاریخ ایران مبسوط و مستدل شود و در این زمینه شواهد موجود در زبان ایرانیان ، دین های اقوام ایرانی در طول تاریخ ، ساختار سیاسی جوامع ایرانی ، ادبیات و به ویژه شعر فارسی ، هنرهای ظریفه و معماری بررسی و تحلیل شده اند و رگه های جهان گرا و جهان پذیر نیرومند این فرهنگ نشان داده شده است. ثلاثی برخلاف فوکو و مکی، روح ایرانی را در آشتی با دنیا مدرن می بیند و جنس تاریخی این روح را سازگاری با فرهنگ ها و گفت و گوی با آنها تشخیص می دهد و آن را می ستاید و به تعبیر خودش «ستودنی ترین کیفیت رفتار ایرانیان، مهربانی آنها با بیگانگان، پذیرا بودن و حمایتی که از بیگانگان می کنند و مهمان نوازی همگانی آنها و بردباری آنها»ست (همان 236). سخن و دیدگاه ثلاثی سخن تازه ای نیست. . . .
به نقل از یادداشتهای یک مردم نگار
اصل هشتم
کافیست که تنها یکبار از مرزهایی که بر خودت گذاردهای بگذری. فقط یکبار. آنگاه همواره و همیشه گامی دیگر به پس برخواهی داشت و هرگز سرحد هیچ مرزی و اصلی با خودت صادق نخواهی ایستاد.
زیرا پس از اولین بار است که یافتن و تراشیدن توجیهی دلخواسته به مراتب آسانتر و به غایت عبثتر خواهد بود.
چنان که در لوح مقدس نیز چنین آمده است "هر کس تنها یکبار میتواند به خود خیانت کند."
زیرا پس از آن همواره خائن باقی خواهد ماند.
انسان آکادمیک یا دانشگاهی کیست؟
منظور از انسان دانشگاهی، صرف دانشجو، دانش آموخته یا مدرس دانشگاهی بودن نیست، بلکه کسی است بتواند ارزش ها، باورها و هنجارها یا به تعبیر دقیق تر و جامع تر فرهنگ دانشگاهی را در وجود خود درونی سازد و هویت دانشگاهی را به مثابه هویتی مستقل و ممتاز و متمایز از هویت های دیگر بیابد. انسان دانشگاهی کسی است که بتواند شیوه زندگی دانشگاهی را در دوران تحصیل و عضویتش در اجتماعات علمی و دانشگاهی بیاموزد و چنان آن را ممارست کند که آن شیوه زیستن، شیوه غالب بر زندگی، احساسات و عواطف و شخصیتش شود. یکی از کارکردهای دانشگاه تربیت انسان دانشگاهی است. من بر اساس تجربه و همچنین بر اساس برخی بررسی های تجربی موجود یکی از مهمترین مشکلات نظام دانشگاهی در ایران را ناتوانی آن در تربیت انسان دانشگاهی می دانم. مدارک و مدارج دانشگاهی در معنای ایده آل آن، نه تنها گواهینامه هایی دال بر نوع دانش و میزان تخصص دانش آموختگان، بلکه مهمتر از آن معرف مجموعه مهارت ها، بینش ها، طرز تفکر، نوع گرایش ها و جهت گیری های فرد دانش آموخته است. آنچه به مدارک تحصیلی دانشگاه اعتبار و منزلت اجتماعی می دهد، این معنای ضمنی مستتر در این مدارک است که دارنده مدرک در نهاد مدرن مولد دانش و اشاعه دهنده ارزش های نوین امروزی مجموعه ای از ارزش ها، باورها و هنجارها را آموخته و درونی کرده است و این مفروض فرهنگی همچنین وجود دارد که نهاد دانشگاه با کلیت نظام اجتماعی و فرهنگ مدرن هماهنگی دارد و آنچه افراد در آن می آموزند و ممارست می کنند با نیازها و کلیت ارزش های جامعه امروز تناسب و همسویی دارد. از این رو فرد دانش آموخته با توجه میزان و مدت تحصیلات و آموزش هایش صاحب صلاخیت و دارای مشروعیت برای بیان حرف های جدی و اظهار نظرهای مهم در زمینه های مختلف متناسب با حوزه صلاحیتش است. این صلاحیت و مشروعیت که دانش آموخته دانشگاهی بدست می آورد برخاسته از این باور است که دانشگاه قادر است اعضا» خود را در چارچوب خاصی تربیت کند و آنها را به انسان آکادمیک تبدیل سازد.
اما انسان آکادمیک یا دانشگاهی کیست؟ منظور از انسان دانشگاهی، صرف دانشجو، دانش آموخته یا مدرس دانشگاهی بودن نیست، بلکه کسی است بتواند ارزش ها، باورها و هنجارها یا به تعبیر دقیق تر و جامع تر فرهنگ دانشگاهی را در وجود خود درونی سازد و هویت دانشگاهی را به مثابه هویتی مستقل و ممتاز و متمایز از هویت های دیگر بیابد. انسان دانشگاهی کسی است که بتواند شیوه زندگی دانشگاهی را در دوران تحصیل و عضویتش در اجتماعات علمی و دانشگاهی بیاموزد و چنان آن را ممارست کند که آن شیوه زیستن، شیوه غالب بر زندگی، احساسات و عواطف و شخصیتش شود. البته این توصیف بیانی از نوع آرمانی انسان دانشگاهی است و در عالم واقع انسان های دانشگاهی با درجات متفاوتی از جامعه پذیری و فرهنگ یابی دانشگاهی داریم. ولی بهرحال، صرف عضو بودن در دانشگاه به معنای انسان دانشگاهی بودن نیست. بلکه عضویت اگر همراه با درجاتی از جامعه پذیری دانشگاهی باشد
می توان گفت فرد،انسان آکادمیک است. اما در فرایند فرهنگ یابی دانشگاهی، چه ارزش ها، باورها، هنجارها و نمادها و معانی به دانشگاهیان انتقال می یابد؟ به تعبیر دیگر مولفه های سازنده فرهنگ دانشگاهی چیست و کدام است؟ این مولفه ها از کجا سرچشمه می گیرند؟ آیا جوامع مختلف گونه های متفاوتی از فرهنگ دانشگاهی دارند یا اینکه یک الگوی جهانی از فرهنگ و انسان دانشگاهی وجود دارد؟ چه نسبتی بین فرهنگ دانشگاهی و فرهنگ عمومی یک جامعه وجود دارد؟ و فرایند جامعه پذیری دانشگاهی چگونه صورت می گیرد؟ چگونه می توانیم انسان دانشگاهی را از هویت های دیگر تشخیص دهیم؟
به نقل ازیادداشت های یک مردم نگار
اصل هفتم
لحظهی سقوط و نشان اضمحلال کجاست؟ آنگاه که لبخند ظفر بر لبانت مینشیند و آرامش پیروزی بر چهرهات هویدا میگردد.
«آخرین توریست در ایران»
«آخرین توریست در ایران: از پرسپولیس تا نطنز هستهای» عنوان کتابی است از نیکلاس هگر که انتشارات او بوکز(O Books) در بریتانیا آن را منتشر کرده است.
نویسنده در این کتاب که ترکیبی از سفرنامه و پژوهش تاریخی، جغرافیایی است، به شهرها، مکانها، بناها و میراث های فرهنگی ایران نظر انداخته است.
نویسنده با سفر به نقاط مختلف تاریخی ایران، همراه با ثبت مشاهدات خود، به بحثی مفصل درباره دورههای مختلف تاریخی ایران از عصرهخامنشی گرفته تا دوره ساسانی و بعد هم دوران اسلامی پرداخته است.
نویسنده همچنین دیدگاهها و دریافتهای خود را از هنرهای ایرانی- اسلامی مثل خطاطی، معماری، کاشی کاری و تذهیب در مساجد، در این کتاب ارائه کرده است.
اما مشاهدات نویسنده تنها منحصر به مکان های تاریخی نشده است، بلکه او در بازدید از شهر نطنز، به تاسیاست هستهای ایران نیز نظر افکنده و روایت خود را از این مکان جنجالی در تاریخ معاصر ایران شرح داده است.
آخرین توریست در ایران، نوشته نیکلاس هگر در ۱۹۶ صفحه با قیمت ۱۱ پوند و ۹۹ پنس در بریتانیا منتشر شده است.
اصل ششم
برای کشتن هر ایدهای تنها کافی است آن را مقدس جلوه دهی. هر پدیدهای که نقد نشود به مرور زمان نابود خواهد شد.
به نقل از آنتی تز
«اگر نگاهها کشنده بود»
عنوان کتابی است در باره بازتاب مد، جنایت، و خشونت در سینما که مارکتا اولیراوا مدیر فستیوال «مد در سینما» آن را ویرایش کرده و انتشارات والتر کونیگ در کلن آلمان آن را به زبان انگلیسی منتشر کرده است.
این کتاب، به رابطه ظریف مد و خشونت در فیلمهای گانگستری، جنایی و نوآر میپردازد.
از مرواریدها و جواهرات به سرقت رفته در فیلمهای گانگستری و نوآر تا دستکش زنی که در صحنه جنایت باقی مانده، موضوع بررسی نویسندگان مقالات مختلف این کتاب جذاب و خواندنی است.
تمرکز بر روی تمهایی چون اغواگری زنانه و زیبایی و فساد در فیلمهای جنایی- نوآر هالیوود، ویژگی اصلی این کتاب است و نشان میدهد که چگونه لباس، جواهرات و زیورآلات، در فیلمها، عامل تمایز ژانرهای مختلف نوآر، گانگستری، تریلر، کارآگاهی و ترسناک از یکدیگر است.
تام گونینگ (نویسنده مقالهای در باره خشت و آینه ابراهیم گلستان)، الیزابت ویلسن، کارولاین ایونس، راجر برتن و چارلی تی پورتر از نویسندگان این کتاباند.
این کتاب که از چاپ بسیار نفیس و طراحی جلد و صفحات چشمگیری برخوردار است با قیمت ۲۴ پوند و ۹۹ پنس در بازار بریتانیا توزیع شده است.
برای فهم مکاتب و نظریههای انسانشناسی راههای مختلفی وجود دارد. یکی از راهها این است که انسانشناسی را در بستر تاریخی (historical context) و زمینه فرهنگیای (cultural context) که این دانش و این رشته علمی در آن به وجود آمده و به تدریج توسعه و تکامل پیدا کرده، قرار دهیم.دانش انسانشناسی خاستگاه غربی دارد. یعنی انسانشناسی به منزله یک دانش مدرن که ما امروز در دانشگاههای جهان آنرا به مثابه یکی از شاخه های علوم اجتماعی یا علوم انسانی مطالعه میکنیم یک دانش غربی است. به همین دلیل باید برای درک و شناخت دیدگاهها، رهیافتها، مکاتب و نظریه های انسانشناسی و برای درک مفاهیم کلیدی این رشته به بررسی شرایط تاریخی، اجتماعی و بخصوص فلسفه غرب بپردازیم،
این 5 نظریه، نظریه های کلاسیک انسانشناسی هستند؛ یعنی دانش انسانشناسی که از اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 شکل گرفت با نظریه تکامل گرایی شروع شدو بعد از آن به تدریج نظریات دیگر شکل گرفتند و هر کدام از این نظریه ها در دوره ای به عنوان پارادایم غالب مطرح بودند اما ازسال 1970 به بعد دیگر نظریه غالب در انسانشناسی نداریم و امروزه ما با انواع نظریهها و گفتمانها روبرو هستیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کلاسیک سه معنی دارد :
قدیمی: متعلق به دوره های قبل از مدرن (مفهوم زمانی مد نظر است)
نوعی سبک: لزوما قدیمی بودن را نشان نمیدهد و منظور پیروی از یکسری اصول و مبانی خاص است.
جا افتاده و تثبیت شده: منظور بسیار معتبر و جا افتاده بین مردم است .
درست است که در مورد نظریه های انسانشناسی میتوانیم هر سه مفهوم را در نظر بگریم ، اما منظور ما در اینجا دوره های اولیه این علم یعنی سالهای1940 -1750 است .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مکتب تکامل گرایی:
انسانشناسی به یک معنا همواره وجود داشته ، اگر ما انسانشناسی را به معنای تلاش بشر برای فهم فرهنگ خود فرض کنیم و معنای عام انسانشناسی که عبارت از شناخت و مطالعه انسان است را در نظر بگیریم ، این علم همواره وجود داشته است .تا قبل از پیدایش رنسانس که اومانسیم (انسان گرایی یا humanism ) به تدریج شکل گرفت و به منزله نوعی جهان بینی مطرح شد ، شناخت انسان امری بود که توسط ادیان ، اعم از ادیان الهی و ادیان دیگر انجام می گرفت ؛ یعنی انسانها نگرششان درباره انسان و پرسشهایی از قبیل اینکه انسان کیست ؟ زندگی چیست ؟ انسان چگونه به وجود آمده؟ نهادهایی مانند خویشاوندی ، زبان ، زمین ، هستی چگونه شکل گرفته؟ و آینده انسان یا غایت انسان و زندگی او چگونه خواهد بود ؟ و پرسشهایی از این نوع تماما توسط ادیان پاسخ داده می شد و همچنین فلاسفه ای مثل کنفوسیوس و فیلسوفان یونانی به پرسشهای مردم ( انسان ) پاسخهایی داده بودند . از رنسانس به بعد به تدریج تبینهای متافیزیکی (ماوراء الطبیعی) مشروعیت خودشان را از دست دادند و انسانهای غربی (انسانهایی که در اروپا زندگی می کردند) تبینهای مسیحی - یهودی را که در تورات و انجیل (بایبل) نوشته شده بود زیر سؤال بردند و فلسفه آفرینش و خلقت که ادیان الهی مطرح ساخته بودند به تدریج با تردید و شک و پرسش مواجه شد. از این رو بعد از رنسانس (از قرن 16 به بعد) با شکل گیری اندیشه های انسان گرایانه، انسان درصدد برآمد که خود از راه بررسی های تجربی و مطالعه و کالبد شکافی انسان ( کالبد شکافی جسم و روح او ) برای پرسشهایی که تا آن زمان فلاسفه و ادیان پاسخ میدادند، پاسخهای تازه ای ارائه کند . از این زمان است که انسان خود به صورت نوعی سوژه ( subject ) برای مطالعه تبدیل میشود و انسان به مطالعه انسان می پردازد.
علم مطالعه انسان در قرن هیجدهم شکل می گیرد . واژه Anthropology در کتابی که ایمانوئل کانت در اواخرقرن هیجدهم تحت عنوان " انسانشناسی از نظرگاه حکمت علمی" نوشت ، متولد شد. البته قبل از او در سال 1655 کتابی بنام " مختصر انسانشناسی " منتشر شده بود اما بعد از انتشار کتاب کانت است که واژه Anthropology و دانش انسانشناسی مورد توجه عموم قرار می گیرد. در قرن هیجدهم سه گروه بودند که به پیدایش دانش انسانشناسی کمک شایان کردند. گروه اول سیاحان ، جهانگردان و کاشفان بودند. کسانی مثل مارکوپولو و کریستف کلمب از آغاز قرن 16 و اواخر قرن 15 سفرهای دریایی بزرگی را شروع کرده بودند و به سرزمینهای ناشناخته رفته و شیوه های جدید زندگی را شناسایی کرده بودند . کاشفان از راه نشان دادن تنوعات فرهنگی ، تنوع شیوه های زیست در واقع فرهنگ را به مثابه یک موضوع در کانون توجه انسان قراردادند .
گروه دوم طبیعیون شامل دانشمندان علوم زیستی ، جانور شناسان ، گیاه شناسان و زیست شناسان بودند. دانشمندانی مثل لامارک ، لاپیتو و لاپُن و لینه کسانی بودند که مسئله تکامل زیستی انسان را مطرح کردند و به تدریج پرسشهای تازه ای درباره روند آفرینش و خلقت انسان ارائه نمودند که مطالعات طبیعتشناسان منجر به انتشار کتاب مشهور " منشاء انواع" نوشته "چارلز داروین" در 1859 شد و در این تاریخ است که نظریه تکامل زیستی ارائه می گردد.
داروین در این کتاب به این موضوع پرداخته که طبیعت منابع محدودی برای زندگی و زیستن در اختیار گونه های مختلف قرار میدهد . در نتیجه گونه های مختلف موجودات زنده ناگزیرند برای بقاء خودشان یک رقابت و یک تنازع را طی کنند ( یک تنازع بقاء وجود دارد ) آنهایی که بتوانند با شرایط محیط طبیعی و محدودیتهای طبیعت بهترسازگار شوند و خود را با آن محدودیتها تطبیق دهند، زنده می ماند و بقاعشان استمرار پیدا میکند و مابقی موجودات زنده به تدریج نابود می شوند . به این امر گزینش طبیعی گفته میشود ، یعنی طبیعت گزینش میکند و در واقع نظریه داروین این نکته را هم مطرح می کرد که موجودات طبیعی در یک فرآیند تکاملی رشد کردهاند . البته داروین در مورد انسان سخن چندانی نمی گفت و سخن او بیشتر در مورد گیاهان و حیوانات بود که آنها چگونه به تدریج از موجودات تک سلولی رشد کرده اند و به صورت حیوانات و گیاهان بزرگ و امروزی در آمده اند، و چگونه از موجودات ساده به موجودات پیچیده تبدیل شده اند. اما همین سخن این ایده را در مورد انسان هم به وجود می آورد که انسان هم به شکل امروزی نبوده و داروین فرضیاتی را در مورد انسان مطرح می کرد که به تدریج دیگران سخنان داروین را تکامل بخشیدند و مسئله تکامل زیستی انسان هم مطرح شد. یعنی بحث اینکه انسانها به شکل امروزی نبوده اند، موجودات میمون واره ای بودهاند که چهار دست و پا حرکت می کردند ، بدن پشمالویی داشتهاند و به تدریج موهایشان می ریزد و راست قامت میشوند و به تدریج مهارتهایی مثل پرتاب سنگ و تیراندازی و… یاد می گیرند.
بحثهایی را که داروین در مورد انسان مطرح می کرد همزمان توسط فیلسوفی بنام هربرت اسپنسر ( فیلسوف و جامعه شناس انگلیسی ) تحت عنوان "تکامل اجتماعی" مطرح می شد . اسپنسر هم به "تنازع بقاء اجتماعی" معتقد بود و میگفت که دولت نباید در زندگی اجتماعی مردم دخالت کند و باید یک نزاع طبیعی و یک گزینش طبیعی صورت بگیرد که در اثر آن به تدریج فقرا از بین بروند ( از گرسنگی بمیرند ) و فقط ثروتمندان باقی بمانند تا اینکه یک جامعه مرفه و قدرتمند شکل بگیرد. حمایت دولت و دیگران از فقرا باعث تکثیر انسانهای ضعیف و ناتوان در اجتماع میشود و پروسه بشریت در تاریخ حیات خودش با موانعی روبه رو میشود اما اگر فقرا حمایت نشوند و بگذاریم که یک انتخاب طبیعی در اجتماع صورت بگیرد که فقط قویترها باقی بمانند ما در یک پروسه تاریخی با انسانها و جامعه ای قوی رو به رو خواهیم بود . اما در انسانشناسی "لویس هنری مورگان" وکیل و حقوقدان آمریکایی که در دعواهای سرخ پوستان و حکومت مرکزی از حقوق سرخ پوستان به خصوص سرخ پوستان " آیلوکوآ" که بزرگترین اجتماع سرخ پوستی آمریکا محسوب می شوند حمایت می کرد و با مطالعات خودش توانست به جامعه آمریکا نشان دهد که سرخ پوستان بر خلاف آنچه دولت آمریکا تبلیغ میکند انسانهایی وحشی نیستند. بلکه انسانهایی صاحب منطق ، احساسات ، عواطف ، نظم و قانون هستند و اخلاق را درک میکنند ، دین دارند ، زبان دارند و از تمدن و تکنولوژی نیز برخوردارند. به همین دلیل " مورگان " برای مدت طولانی در میان سرخ پوستان ایلوکوآ زندگی کرد و کتابی با عنوان "جامعه باستان" نوشت. در این کتاب مورگان تئوری تکامل فرهنگی را مطرح کرد. این تئوری مبتنی بر این عقیده بود که بشر در سیر تاریخ خودش از یک وضعیت توحش به سوی بربریت و بعد به سوی تمدن حرکت کرده . مورگان در کتاب "جامعه باستان" توضیح میدهد که بشر بر اساس تحول و تکامل تکنولوژی و ابزارها به یک تکامل فرهنگی دست پیدا کرده است . ابتدا تیرو کمان به وجود می آید ، تیر و کمان انسان را از توحش به بربریت می رساند، بعد از آن سفالگری و دامپروری و بعد همین طور به تدریج که صنایع و ابزارهای جدید به وجود می آید، به همین ترتیب بشر هم وارد مراحل جدیدی از تکامل فرهنگی خودش و تکامل زبان و … قرار می گیرد تا در نهایت به امروز می رسیم . مورگان هم در واقع فرمول تحول جامعه از ساده به پیچیده را مطرح میکند منتها با تأ کید بر تحول ابزارها ، اشیاء تکنولوژی ، مهارتها و فنون.
" ادوارد بارنت تایلور" هم تئوری تطور ( تکامل گرایی فرهنگی مردمشناسی ) را مطرح کرد. تایلور کتاب " فرهنگ ابتدایی" (1871) را نوشت و در این کتاب ایده تکامل تک خطی را بسط و توسعه داد و این مسئله را مطرح کرد که از نظر دین و ایدئولوژی بشر ابتدا فاقد هرگونه دینی بوده ، بعد جهان گرایی به وجود می آید. بعد از آن چند خدایی به وجود می آید و در آخر تک خدایی و خدای واحد ایجاد میشود. همچنین در عرصه خانواده نظریه تکامل گرایی توسط باخوفن ، مک لنان و هنری میل بسط پیدا میکند.
تئوری مک لنان: هرج و مرج جنسی —» چند شوهری --» چند زنی --» خانواده گسترده --» خانواده هسته ای --» تک همسری
بعد از آن جیمز فریزر کتاب مشهور " شاخه زرین" (1383)را می نویسد و چنین بیان میکند که بشر یک مسیر تکاملی طی کرده. ابتدا جادوگری و بعد دین و در مرحله پایانی دانش به وجود می آید. یعنی مراحل تکاملی عبارتند از : جادو - دین - دانش. جوامع بشری در طول هزاران سال این بنیادها را داشته اند. به هر حال، مجموعه وسیعی از اندیشه های تکامل گرایی وجود دارد. عده ای در زبان تکامل را نشان داده اند، عده ای در خویشاوندی و عده ای در تکنولوژی و ابزارها. نحله تکامل گرایی همچنان تا به امروز هم تحت عنوان Neoevolutionism یا نئو تکامل گرایان ادامه دارد . ژولین استوارت، لسلی وایل و بسیاری از نئوتکامل گرایان دیگر ، اندیشه های تکامل گرایی را به اشکال نوین ارائه کرده اند. تکامل گرایی اولین پارادایم یا grand theory (نظریه بزرگ ) در انسانشناسی است و اگرچه با انتقاداتی مواجه شد اما همچنان مطرح است و طرفدارانی دارد. کتاب " تکامل فرهنگ " (1379) نوشته" لسلی وایت" شاید بزرگ ترین کتاب نئوتکامل گرایی است.
تکامل گرایان به دنبال منشا فرهنگ میگشتند. اما پرسش بسیار مه که کمتر به آن توجه شده این است که چرا سوال منشاء و روند تکوین و تکامل فرهنگ برای آنها مطرح شده بود؟ در واقع سلسلهای از تحولات، ذهنیت آنها را با این سوال مواجه کرده بود. این تحولات را به طور خلاصه میتوان به شکل زیر بیان کرد:
1- تحولات معرفت شناختی: از رنسانس به بعد، روش تجربی، روش شناسی جدید را بنیانگذاری کرده بود. بیکن در این میان نقش مهمی داشت و بر همین اساس تئوریهای مشخصی در رشتههای متفاوت به وجود آمد.
2- تحولات فکری و فلسفی: در این زمان انگار انسان دوباره متولد شده بود. انسان میخواست دائر مدار کائنات باشد. شاید این مسئله را بشود در جمله دکارت که گفت "من میاندیشم پس هستم" خلاصه کرد. عقل خودبنیاد به وجود آمده بود که دیگر به متافیزیک نگاه نمیکرد. هگل مفهوم از خودبیگانگی را مطرح کرد. اومانیزم و فردگرایی جای تفکری را که انسان در آن هیچ نقشی نداشت را گرفت.
3- تحولات اجتماعی: انقلاب صنعتی، نظام اقتصادی مبتنی بر کشاورزی را صنعتی کرد. تولید انبوه و توسعه شهرنشینی، اقتصاد مبتنی بر مبادله را به وجود آورد. انباشت سرمایه تحولات جدیدی ایجاد کرد که وبر آن را عقلانی شدن مینامد.
4- تحولات دینی: جنبش اصلاح دینی یا تجدید نظرخواهی به راه افتاد و پروتستانیزم و کالوینیزم به وجود آمدند. وبر در کتاب خود با عنوان " پروتستانیزم و اخلاق سرمایهداری" نشان داد که کالوینیستها دیگر زهد دنیوی را در عدم تولید و عدم مصرف نمیدانستند. بلکه آنها اعتقاد داشتند راه رستگاری در همین دنیا قرار دارد و زهد را تولید و عدم مصرف توصیف کردند. همین مسئله انباشت سرمایه را به وجود آورد و پایههای سرمایهداری شکل گرفت. . . .
به نقل از یادداشت های یک مردم نگار
با تشکر فراوان از نسرین خانی عزیز
ادامه مطلب ...
· میراث بواس :
افکار و عقاید بعضی از تحول گرایان ، منجر به واکنش تجربه گرایانه ، تفسیر گرایانه و اشاعه گرایانه بواس و شاگردانش گردید و در نهایت به شکل گیری مفاهیم زیر انجامید.
1- ویژگی فرهنگی :
این مفهوم باید امکان توصیف کوچکترین اجزای یک فرهنگ را فراهم آورد . این مفهوم هرچند در ابتدای امر ساده به نظر می آید ، اما جدا سازی عنصری از یک مجموعه فرهنگی ، به ویژه در حوزه نمادی ، دشواری های فراوانی را به همراه دارد .
2- ناحیه فرهنگی :
در مواردی که نزدیکی های فراوانی از ویژگی های فرهنگی شبیه به یکدیگر در مکانی معین مشاهده گردد ، از این مفهوم استفاده می شود .ویژگی های بنیادین یک فرهنگ ، در مرکز این ناحیه قرار می گیرد و در اطراف آن ، هم پو شانی این ویژگی ها با ویژگی های ناحیه مجاور ، دیده می شود .
3- الگوی فرهنگی :
مجموعه ای ساخت یافته از ساز و کارهایی است که از طریق آن یک فرهنگ با محیط خود منطبق می گردد.
4-اشاعه :
این مفهوم نتیجه تماس های فرهنگ های مختلف و گردش ویژگی های فرهنگی است .
افراط های تفسیر گرایانه برخی اشاعه گرایان باعث واکنش مالینوفسکی گردید .به اعتقاد او ، مشاهده مستقیم فرهنگ ها در وضعیت موجود آن کافی است و نیازی به اقدام در جهت " نگارش تاریخ فرهنگ هایی که سنت شفاهی دارند " وجود ندارد . همچنین او مخالف خرد کردن واقعیت اجتماعی به اجزای بسیار کوچک ، همانگونه که اشاعه گرایان انجام می دادند ، بود . در مقابل آنچه اهمیت دارد ،توجه به کارکرد معین هر ویژگی ، در کلیت یک فرهنگ خاص است .از نظر او ، هر فرهنگ کل منسجمی را شامل می شود که اجزای آن به همدیگر وابستگی دارند ، هماهنگ هستند ، به حفظ تعادل نظام تمایل دارند ، و به ماندن در قالب و شکل خود گرایش دارند .در همین راستا ، تغییر فرهنگی از بیرون و از تماس فرهنگی نشات می گردد.مالینوفسکی مدعی بود که فرهنگ با ایجاد نهاد هایی که راه حلهای جمعی برای نیازهای فردی مشخص می سازند ، به نیازهای اساسی انسان پاسخ می دهد.در نهایت او معتقد بود که فرهنگ را نمی توان از دور مطالعه کرد وبه همین خاطر هم روش " مشاهده مشارکتی " را نظام مند کرد .
از دیدگاه این گروه ، فرهنگ به عنوان واقعیتی خارجی و بیرون از افراد قرار ندارد ، حتی اگر به عنوان یک کل ، و با استقلال نسبی ، نسبت به افراد در نظر گرفته شود .در اینجا ، مسئله این است که چگونه افراد " فرهنگ خود را درونی کرده با آن زندگی می کنند.
او فرضیه وجود یک " منحنی فرهنگی " را مطرح می کند که بر طبق آن همه امکانات فرهنگی در همه حوزه ها را شامل می شود . به دلیل محدودیت این منحنی ،هر فرهنگی صرفا بخشی از آن را محقق می سازد . از طرف دیگر ، فرهنگ های گوناگون با " نمونه های " خاص معین می شوند .این " نمونه ها " به علت محدودیت " منحنی فرهنگی " به تعداد محدود وجود دارند و به همین دلیل قابل شناسایی و طبقه بندی هستند.
او به دنبال پی بردن به نحوه دریافت فرهنگ از سوی فرد و پی آمدهای این کار بر شکل گیری شخصیت فرد بود. او به تحلیل مقایسه ای، میان سه جامعه گینه جدید در اقیانوسیه پرداخته است.
تصوری که این دو از انتقال فرهنگی دارند دارای انعطاف پذیری است که راه را برای تغییرات فردی باز می گذارد و مسئله تغییر فرهنگی را فراموش نمی کند . بنابر این ، رهیافت آنها از فرهنگ و شخصیت پویا است . لنتون معتقد است " شخصیت اساسی " جنبه مشترک شخصیت است که مستقیما به فرهنگی که فرد در آن قرار دارد متعلق می باشد . کاردینر ، " شخصیت اساسی " را یک هیئت روان شناختی خاص ویژه اعضای یک جامعه معین می داند که خود را با نوعی سبک رفتار نشان می دهد که افراد ، هر یک ویژگی خاص خود را بر آن می افزایند.
او چهار عقیده اساسی را از بندکیت وام می گیرد :
1- فرهنگ های مختلف با نوعی الگو مشخص می شوند .
2- انواع ممکن فرهنگ به تعداد محدود وجود دارند .
3- بهترین روش برای مشخص کردن ترکیب های ممکن میان عناصر فرهنگی ، مطالعه جوامع ابتدایی است .
4-این ترکیبات می توانند برای خود ، و مستقل از افراد متعلق به گروه که این ترکیبات برای آنان حالتی ناخودآگاه دارند ، مورد مطالعه قرار گیرد .
اشترواس در ورای مطالعه تغییرات فرهنگی ، در صدد تحلیل تغییر ناپذیر فرهنگ است.
منبع : کوش ، د ، (1381) ، مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعی ، ترجمه فریدون وحیدا ، تهران،انتشارات سروش .
به نقل از نظریه فرهنگ
با تشکر فراوان از نسرین خانی عزیز
اصل پنجم
به غیر آدمی اطمینان نکن. آن کس که به خطای خود هرگز اشارتی نمیکند، یقینا آدم نیست. زیرا انسان خطا میکند و اعتراف. باشد که از سوی دیگران پذیرفته شود یا نه.
به نقل از آنتی تز
«مرگ همین گوشه کنارهاست»
مرگ همین گوشه کنارهاست عنوان نخستین مجموعهی داستانی است که از کیومرث مسعودی در هزار نسخه از سوی نشر افراز در تهران منتشر شده است.
این مجموعه شامل سه داستان با نام های «بعد از ظهر تابستان آن سالها»، «مرگ همین گوشه کنارهاست» و «رویاها» ست. نگاه واقعگرای او به جامعه و آدمها، از ویژگیهای داستانهای مسعودی است. نثر روان و جذاب همراه با سادگی روایت در عین خطی نبودن آن، از ویژگیهای دیگر داستانهای این مجموعه است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: خورشید در آسمان سربی آن بعدازظهر تابستانی، بر همهچیز و همهکس میتابید. هوا غلیظ و تفتیده از بوی قیر و آسفالت تازه ریختهشده بود. سکوت، سکوت گرم بعدازظهر تابستان.
سیدجعفر مثل بقیهی کسبهی محل روی چهارپایهاش در فضای نیمهتاریک ته دکان نشسته بود و چرت میزد. سگ سیاهی زبان نازکش را از دهان درآورده و لهله میزد، در سایهی جرز نمور که خاکش نمناک و خنک بود. آفتاب که جلوتر میآمد سگ بیشتر در کنج جرز فرو میرفت. سکوتی رخوتناک و خوابآور همهچیز را در لجهی خود فروبرده بود.
کیومرث مسعودی جامعهشناس، پژوهشگر شهری، و داستان نویس خرمآبادی است که سالیان درازی است که داستان کوتاه مینویسد .
مسعودی علاوه بر داستاننویسی، به پژوهشهای دامنهداری در باره موضوعهایی نظیر شهرنشینی، هویت شهری، سینما و جامعه، ادبیات و جامعه، حاشیه نشینها، معماری مدرن و سنتی ایران، شهرنشینی در ایران، فضاهای عمومی، فضاهای شهری، سنت و مدرنیته در ایران پرداخته است. مقالههای تحقیقی او تا کنون در روزنامهها و رسانههایی چون شرق، ایران، همشهری، جستارهای شهرسازی و رادیو زمانه منتشر شدهاست.
قیمت این کتاب ۲۰۰۰۰ ریال است.
اصل چهارم
در آن هنگام که همه چیز برایت فرو میریزد، بدان که شدت این فروپاشی به اندازهی وسعت رویاهایت بوده است.
به نقل از آنتی تز
*پیراهن سفید عروس، یادگاری از عصر ویکتوریایی*
رسم پوشیدن لباس عروس به رنگ سفید، به دوران ملکه ویکتوریا برمیگردد. پیش از آن عروس ها، بسته به موقعیت اجتماعی خود، انواع متنوعی از رنگ ها و مواد را برای لباس عروس انتخاب میکردند. در آن روزگار رنگ سفید نشانه پاکی و عفت نبود، بلکه رنگ آبی دارای این معنا بود. در حقیقت بسیاری از زنان به همین دلیل رنگ آبی را برای لباس عروسی خود انتخاب میکردند. از طرفی رنگ سفید نشانه ثروت و توانگری بود.
ازدواج ملکه ویکتوریا با پسر عموی خود شاهزاده آلبرت در سال 1840، بیشترین تاثیر را بر مراسم عروسی گذاشت. ملکه ویکتوریا نخستین فرد سلطنتی نبود که پیراهن عروس سفید رنگ پوشید، اما نخستین فرد در دوره مدرن بود. رنگ سفید، رنگ مرسوم برای مراسم سوگواری سلطنتی بود و اگرچه همیشه به این عنوان استفاده نمیشد، اما به عنوان رنگی مناسب برای مراسم عروسی شاهانه هم محسوب نمیشد. ملکه و یکتوریا با ازدواج در لباسی سفید، چرخ ها را به حرکت درآورد. رنگ سفید عموما برای لباس عروسی انتخاب نمیشد و لباس ویکتوریا باعث شگفتی شد. البته این لباس، غافلگیری ناخوشایندی نبود، زیرا به زودی زنان در سرتاسر اروپا و آمریکا از لباس های سفید برای عروسی خود استفاده کردند. اگرچه عروس هایی هم وجود داشتند که همچنان در لباس هایی به رنگهای دیگر ازدواج میکردند؛ اما رنگ سفید به عنوان رنگی مناسب و عالی برای لباس عروس تعیین شده بود و از آن زمان تا کنون ادامه یافته است. در حقیقت بسیار نادر است که عروسی در لباسی به رنگی غیر از سفید ازدواج کند.
به نقل از کارنوشت