· میراث بواس :
افکار و عقاید بعضی از تحول گرایان ، منجر به واکنش تجربه گرایانه ، تفسیر گرایانه و اشاعه گرایانه بواس و شاگردانش گردید و در نهایت به شکل گیری مفاهیم زیر انجامید.
1- ویژگی فرهنگی :
این مفهوم باید امکان توصیف کوچکترین اجزای یک فرهنگ را فراهم آورد . این مفهوم هرچند در ابتدای امر ساده به نظر می آید ، اما جدا سازی عنصری از یک مجموعه فرهنگی ، به ویژه در حوزه نمادی ، دشواری های فراوانی را به همراه دارد .
2- ناحیه فرهنگی :
در مواردی که نزدیکی های فراوانی از ویژگی های فرهنگی شبیه به یکدیگر در مکانی معین مشاهده گردد ، از این مفهوم استفاده می شود .ویژگی های بنیادین یک فرهنگ ، در مرکز این ناحیه قرار می گیرد و در اطراف آن ، هم پو شانی این ویژگی ها با ویژگی های ناحیه مجاور ، دیده می شود .
3- الگوی فرهنگی :
مجموعه ای ساخت یافته از ساز و کارهایی است که از طریق آن یک فرهنگ با محیط خود منطبق می گردد.
4-اشاعه :
این مفهوم نتیجه تماس های فرهنگ های مختلف و گردش ویژگی های فرهنگی است .
افراط های تفسیر گرایانه برخی اشاعه گرایان باعث واکنش مالینوفسکی گردید .به اعتقاد او ، مشاهده مستقیم فرهنگ ها در وضعیت موجود آن کافی است و نیازی به اقدام در جهت " نگارش تاریخ فرهنگ هایی که سنت شفاهی دارند " وجود ندارد . همچنین او مخالف خرد کردن واقعیت اجتماعی به اجزای بسیار کوچک ، همانگونه که اشاعه گرایان انجام می دادند ، بود . در مقابل آنچه اهمیت دارد ،توجه به کارکرد معین هر ویژگی ، در کلیت یک فرهنگ خاص است .از نظر او ، هر فرهنگ کل منسجمی را شامل می شود که اجزای آن به همدیگر وابستگی دارند ، هماهنگ هستند ، به حفظ تعادل نظام تمایل دارند ، و به ماندن در قالب و شکل خود گرایش دارند .در همین راستا ، تغییر فرهنگی از بیرون و از تماس فرهنگی نشات می گردد.مالینوفسکی مدعی بود که فرهنگ با ایجاد نهاد هایی که راه حلهای جمعی برای نیازهای فردی مشخص می سازند ، به نیازهای اساسی انسان پاسخ می دهد.در نهایت او معتقد بود که فرهنگ را نمی توان از دور مطالعه کرد وبه همین خاطر هم روش " مشاهده مشارکتی " را نظام مند کرد .
از دیدگاه این گروه ، فرهنگ به عنوان واقعیتی خارجی و بیرون از افراد قرار ندارد ، حتی اگر به عنوان یک کل ، و با استقلال نسبی ، نسبت به افراد در نظر گرفته شود .در اینجا ، مسئله این است که چگونه افراد " فرهنگ خود را درونی کرده با آن زندگی می کنند.
او فرضیه وجود یک " منحنی فرهنگی " را مطرح می کند که بر طبق آن همه امکانات فرهنگی در همه حوزه ها را شامل می شود . به دلیل محدودیت این منحنی ،هر فرهنگی صرفا بخشی از آن را محقق می سازد . از طرف دیگر ، فرهنگ های گوناگون با " نمونه های " خاص معین می شوند .این " نمونه ها " به علت محدودیت " منحنی فرهنگی " به تعداد محدود وجود دارند و به همین دلیل قابل شناسایی و طبقه بندی هستند.
او به دنبال پی بردن به نحوه دریافت فرهنگ از سوی فرد و پی آمدهای این کار بر شکل گیری شخصیت فرد بود. او به تحلیل مقایسه ای، میان سه جامعه گینه جدید در اقیانوسیه پرداخته است.
تصوری که این دو از انتقال فرهنگی دارند دارای انعطاف پذیری است که راه را برای تغییرات فردی باز می گذارد و مسئله تغییر فرهنگی را فراموش نمی کند . بنابر این ، رهیافت آنها از فرهنگ و شخصیت پویا است . لنتون معتقد است " شخصیت اساسی " جنبه مشترک شخصیت است که مستقیما به فرهنگی که فرد در آن قرار دارد متعلق می باشد . کاردینر ، " شخصیت اساسی " را یک هیئت روان شناختی خاص ویژه اعضای یک جامعه معین می داند که خود را با نوعی سبک رفتار نشان می دهد که افراد ، هر یک ویژگی خاص خود را بر آن می افزایند.
او چهار عقیده اساسی را از بندکیت وام می گیرد :
1- فرهنگ های مختلف با نوعی الگو مشخص می شوند .
2- انواع ممکن فرهنگ به تعداد محدود وجود دارند .
3- بهترین روش برای مشخص کردن ترکیب های ممکن میان عناصر فرهنگی ، مطالعه جوامع ابتدایی است .
4-این ترکیبات می توانند برای خود ، و مستقل از افراد متعلق به گروه که این ترکیبات برای آنان حالتی ناخودآگاه دارند ، مورد مطالعه قرار گیرد .
اشترواس در ورای مطالعه تغییرات فرهنگی ، در صدد تحلیل تغییر ناپذیر فرهنگ است.
منبع : کوش ، د ، (1381) ، مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعی ، ترجمه فریدون وحیدا ، تهران،انتشارات سروش .
به نقل از نظریه فرهنگ
با تشکر فراوان از نسرین خانی عزیز